در یکی از روزهای گرم تابستان، «عذرا» به شعبه ۲۷۶ دادگاه خانواده وارد شد و مقابل قاضی نشست. او زنی میانسال بود که لباس یکدست سیاه بر تن داشت. در دادگاه دادخواست «اثبات زوجیت» داده بود، یعنی باید ثابت میکرد با «اسد شوفر» مردی که سالها با او زیر یک سقف زندگی کرده، نسبت همسری دارد. عذرا و اسد شوفر دو سال قبل پا به دادگاه خانواده گذاشتند تا راه زندگی مشترک ۲۸ سالهشان را از هم جدا کنند.
موضوع اختلافشان سفرهای پی در پی و طولانی اسد و مشکلات مالی بود. در آن روزها قرار بود دخترشان به خانه بخت برود، اما به جای آنکه شادی و شور وارد خانواده شود، دعوا و کدورت زندگی زن و شوهر و دو فرزند را تحت تأثیر قرار داده بود. اسد میگفت: توانایی خرید جهیزیه گرانقیمت ندارد. عذرا هم اصرار داشت به خاطر آنکه فامیل حرفی پشت سرشان نزنند باید جهیزیه سنگین و رنگین تهیه کنند و از آنجا که فقط یک دختر دارند باید بهترینها را برایش تهیه کنند.
اختلاف بر سر خرید جهیزیه بهانهای برای باز شدن زخمهای کهنه قدیمی بود. اسد و عذرا بواسطه یک آشنا و شیوهای سنتی با هم ازدواج کرده بودند. اسد شاگرد راننده کامیون بود. اما روز خواستگاری خودش را کامیون دار معرفی کرد، عروس خانم مدتی بعد واقعیت موضوع را فهمید اما دیگر کار از کار گذشته بود. عذرا هم دختر دیپلمهای بود که در یک خیاط خانه کار میکرد و دوست داشت برای خودش یک مزون راه بیندازد، اما اسد کار کردن همسرش را به مصلحت خانواده ندانست و با آن مخالفت کرد. هرچند عذرا در خانه به کار خیاطی ادامه داد و وقتی اسد به شهرهای دیگر سفر میکرد او سرش را به دوخت و دوز گرم میکرد. این ماجرا همواره منشأ اختلاف بود تا اینکه بچهها بزرگ شدند.
وقتی ماجرای خرید جهیزیه دخترشان پیش آمد اختلافها رنگ دیگری گرفت و جدیتر شد. عذرا از پول پسانداز سالهایی که خیاطی کرده بود جهیزیه آبرومندی برای دخترشان جور کرد اما در ادامه کارش با اسد به دادخواست مهریه و طلاق و اجرت المثل رسید.بالاخره این زوج از هم جدا شدند، گرچه کامیون اسد شوفر در توقیف ماند. چند ماه بعد اسد که دوری از خانواده، آن هم بعد از ۲۸ سال زندگی مشترک برایش سخت بود، در رفتارش تجدید نظر کرد و پیغام فرستاد که تصمیم گرفته خودش را بازنشسته کند.
عذرا هم به خواست بچهها راضی شد به خانه برگردد. بنابراین دایی بچهها یک شب همه را دورهم جمع کرد و برای زن و شوهر صیغه عقد دائمی خواند. بعد از آن عذرا که کم کم متوجه تغییر رفتار همسرش شد، دست از پیگیری مطالبه مهریهاش نیز برداشت. بچهها تازه داشتند از زندگی کنار پدر و مادرشان لذت میبردند که یک شب اسد ناگهان سکته قلبی کرد و قبل از رسیدن به بیمارستان جان باخت. بعد از برگزاری مراسم عزاداری بچهها متوجه شدند که بخشی از ارثیه پدرشان به پدربزرگ و مادربزرگشان تعلق خواهد گرفت و از آنها تقاضا کردند سهم خودشان را به عذرا ببخشند تا او هم سرپناهی داشته باشد.
اما عمویشان به بهانه طلب خانوادگی با این خواسته مخالفت کرد. بعد از آن دختر و پسر با مادرشان به سراغ وکیلی رفتند و چارهجویی کردند. سرانجام به این نتیجه رسیدند که با ثبت رسمی ازدواج ، مادرشان میتواند مهریه و سهم الارث خود را از ماترک اموال پدرشان یعنی خانه و کامیون دریافت کند و سهم پدربزرگ و مادربزرگ به حداقل خواهد رسید.
حالا عذرا با دلی پر خون از تقدیر روزگار به دادگاه خانواده آمده بود تا واقعه ازدواج مجددش با اسد شوفر را به ثبت برساند. وقتی نوبت رسیدگی به پرونده شد، قاضی «غلامرضا » از او خواست درباره خواستهاش و ماجرای کامیون و مهریه و خانه توضیح دهد. عذرا همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کرد و در پایان گفت:«این خانه را با درآمد خودم و همسر مرحومم ساختیم. اما از آنجایی که شوهرم سند زدن ملک به نام زن را دور از شأن خودش میدانست ششدانگ خانه را به نام خودش زد. حالا اگر من نتوانم ازدواج مجددم را ثابت کنم خانه میان بچههای مرحوم و پدر و مادرش تقسیم میشود و من هیچ سهمی از خانهای که با خون دل بنا کردم نخواهم داشت.
حالا دخترم ازدواج کرده و پسرم هم در خانه خودش زندگی میکند. من ماندهام با خاطرات اسد و گذشتهای که بیجهت تلخ شد. بچه هایم راضی هستند که همه اموال به نام من ثبت شود اما چون سندی وجود ندارد که ثابت کند من به عقد دائمی شوهرم درآمدهام بلاتکلیف هستم. خانواده اسد خیال میکنند من او را دق مرگ کردهام و از روی لجبازی به هیچ وجه همکاری نمیکنند.»
قاضی خوب به حرفهای عذرا گوش داد و در خاتمه از او خواست شاهدان عقدش را معرفی و مدارک لازم را به دادگاه تقدیم کند. عذرا پای برگهها را امضا کرد و از دادگاه بیرون رفت. حالا باید منتظر بماند تا قانون برای سالهای تنهاییاش تصمیم بگیرد.
درباره این سایت